با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهی طوفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام
ها به کجا میکشیام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیام
تو به قلبم گوش دادی؟
با یه ضرب خیلی شادی،
میگه شکر تو خدایا
که به من سمانه دادی
دو بهار و دو خزانه
به دلم تو پا نهادی
قربونت برم خدایا
که به من سمانه دادی
جای تو در دل من بود
تو مداد، من جامدادی!
اینم از رحمت حق بود
که به من سمانه دادی
آن زمان که...
ماهی آب را
کویر باران را
آدم برفی برف را
پرنده پرواز را
رود جاری شدن را
و خداوند بنده اش را، دوست نداشته باشد...
من نیز تو را دوست نخواهم داشت...
نه تنهابرای آنچه هستی
بلکه برای آنچه که هستم هنگامی که باتوام
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه از خود ساخته ای
بلکه برای آنچه از من میسازی
دوستت دارم برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش میکنی
دوستت دارم چون یاریم میکنی که از تخته پاره های زندگی نه یک کلبه که معبدی درخور بنا نهم
کمک میکنی که کار روزانه ام نه یک سرشکستگی بلکه ترنم ترانه ای باشد
دوستت دارم چون دست به دل مرده ام مینهی زنگارهای بی ارزش و بی مقدار را به سویی میزنی و نور میتابانی برگنجینه های پنهانی که تاکنون در ژرفا مانده بود...
دوستت دارم چون بیش از هر کیش و آیینی به رویش من یاری رساندهای
فراتر از هر سرنوشتی شادی را به من ارزانی داشته ای
این همه را هدیه داده ای بی هیچ تماسی کلامی یا اشارتی
به این کار توانا گشته ای چون خود بوده ای
شاید دوست دوست داشتن درنهایت به همین معنا باشد...
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست
فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هرچه رود در این سرزمین مسافر توست
همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست
به وصف هیچ کس جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست
که گفته است که من شمع محفل غزلم؟
به آب و آتش اگر می زنم بخاطر توست