نگاهم کن که تا فردای شعرم در تو بیدارم
و معنا کن تماشارا برای چشم بیمارم
به آدمهای سیمانی ندارم اعتماد اما
تو چشمت آسمان دارد به رویش ماه می کارم
بیا زیبای شالیزار دریا چشم روشن تر
درو کن چشم هایم را که از آیینه بیزارم
فقط اندازه لبخند با من مهربان تر باش
بیا تا سمت گیسویم که مریم در بغل دارم
دلت قصد سفر دارد برایت عشق می بندم
نکوچ ای آشنا از من منی که از تو سرشارم
به آتش می کشی امشب غزلهای نجیبم را
ولی خورشید می بارد مدام از چشم افکارم
زبانم لال شاید حرفهایم را نمی فهمی
و یا شاید نمی دانی که من هم دوستت دارم
نمی دانم خبر داری تو ای همراز تاریکم
که از آیینه می آیم و از آیینه بیزارم