بگذار تا دنــــیا بفهمد مال من هستی
گنجشــــــــکها خانه به خانه ماجرایت را
وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنـــــوشے با خیال تخت چایت را !
بگذار تا دنــــیا بفهمد مال من هستی
گنجشــــــــکها خانه به خانه ماجرایت را
وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنـــــوشے با خیال تخت چایت را !
مجلس شور من و شاه قجر چشمانت
شهر تبریز من و توپ و تشر چشمانت
مثل خورشیدی و من دور دلت میچرخم
کهکشان موی تو و قرص قمر چشمانت
بـه اسـتخاره ها چهحـاجتسـت وقــتیکه
تــــو دلربا کنارِ سفره های افطاری
به صد دعا نیاز نیست ای غــزل بانو
تو خود جـــوابِ ربنای این گنهکاری
ماجرای من و تو
باور باورها نیست
ماجراییست
که در حافظهی دنیا نیست
نه دروغیم ،نه رویا
نه خیالیم ، نه وهم
ذات عشقیم، که در آینهها پیدا نیست
تو گمی در من و من در تو گم ام
باورکن
جز دراین شعر
نشان و اثری از ما نیست
شب که آرامتر از پلک
تو را میبندم
با دلم
طاقت دیدار تو
تا فردا نیست.
از من نپرس چرا دوستت دارم ،
نپرس چرا دائم به تو فکر میکنم ...
مگر ابر ها میدانند که چرا میبارند ؟
یا رودخانه ها میدانند که چرا باید جاری باشند ؟
یا مثلا هیچگاه به سرت زده از یک کوه بپرسی
چرا این همه سال استوار ایستاده ای ؟!
عزیز ِ من
از من نپرس چرا دوستت دارم !
بگذار مثل ابر و رود و کوه مشغول باشم
به کاری که چرایش را نمی دانم؛
اما
برای انجام دادنش زنده ام ...
بگذار بر لبم لب تا جان به لب رسانی
تا بر دلِ رقیبان، داغی قَدَر نشانی!
چنگی زدم به مویَت، آوایِ تار آمد
مدهوش گشتم از این آوایِ آسمانی
آتش بزن به جانم تا همچنان سیاوَش
بینی که عشق دارم دور از هوسْپَرانی!
در آن کمانِ ابرو گویی که آرشی هست
تیر از کمانِ ابرو بر کهکشان نشانی!
تهمینهیِ لبانت رستمْ کُش است جانا
سهراب، زنده مانَد، جانم اگر ستانی!
باشی پُر از توانم، بی تو نمیتوانم
با من بمان نگارا! با من...تو میتوانی!
منِ خسته چون ندارم، نفسی قرار، بیتو
به کدام دل، صبوری، کنم ای نگار، بیتو؟
رهِ صبر چون گزینم، منِ دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار، بیتو
ﺟﻨﺲ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ
ﺑﻪ ﺗﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ
ﻧﻔﺴﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﮔرم ﺍﺯ ﺍﻟﻄﺎﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﺷﻮﻕ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﻝ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ
ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻫﻨﺖ ... ﻭﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻗﻠﺐ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ
ﻋﻄﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺗﻨﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻓﻀﺎ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ
ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻋﺸﻖ ، ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ
ﺁﺑﯽ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺗﻨﺖ ﻣﯽ ﻟﻐﺰﺩ
ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻣ ﻔﻬﻮﻡ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ