مردی باش
کنار شعرهایم...
.
هربار که دلم خواست
زخم های بی شمارش را
بنویسد
نگاهی به چشمانم بینداز
و
لبخندم را
با لبانت در میان بگذار...
مردی باش
کنار شعرهایم...
.
هربار که دلم خواست
زخم های بی شمارش را
بنویسد
نگاهی به چشمانم بینداز
و
لبخندم را
با لبانت در میان بگذار...
شعر من وقتی که با تو عشق بازی می کند
در تنور داغ آغوشت ، چه نازی می کند
در تو می پیچد تمام واژه های پیکرش
در میان بوسه هایت یکه تازی می کند
می شود آن کس که باید باشد و باید شود
عاشقی را پیش چشمت صحنه سازی می کند
مثل مجنون می شود در پاره ای از لحظه ها
چون که لیلا دائماً عاشق نوازی میکند
شعر من ؛ آری؛ تو باشی ، جور دیگر میشود
وصف غم ها را فقط با فعل ماضی میکند
بی خیال درد و غمهای درونی می شود
چون تو هستی ، ادعای بی نیازی میکند
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشـم بـد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشـتــــی بــود
هر که ببیند چو تو حـور ای صنم
حور خطــا گفتم اگــر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تـو بر پشــــت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبــندی و خوبی تو را
موضع نـازست و غرور ای صنم
ســروبنی خاسته چـون قامتت
تا نـنشیــــنیم صبـــور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود
از جـگری همچو تنــــور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیـــــر نگــــردد بـه مــرور ای صــــنم
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
من مدتی ست ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببـــــارم برای تو
این روزها پر از هیجــان تغزّلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو، امروز حاضرم
این را به پـــای آن بگذارم برای تو
از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشـــمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بســـپارم برای تو
من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب
یـاری بـرای من تو و یـــارم برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو