دوستت دارم
نه تنهابرای آنچه هستی
بلکه برای آنچه که هستم هنگامی که باتوام
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه از خود ساخته ای
بلکه برای آنچه از من میسازی
دوستت دارم برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش میکنی
دوستت دارم چون یاریم میکنی که از تخته پاره های زندگی نه یک کلبه که معبدی درخور بنا نهم
کمک میکنی که کار روزانه ام نه یک سرشکستگی بلکه ترنم ترانه ای باشد
دوستت دارم چون دست به دل مرده ام مینهی زنگارهای بی ارزش و بی مقدار را به سویی میزنی و نور میتابانی برگنجینه های پنهانی که تاکنون در ژرفا مانده بود...
دوستت دارم چون بیش از هر کیش و آیینی به رویش من یاری رساندهای
فراتر از هر سرنوشتی شادی را به من ارزانی داشته ای
این همه را هدیه داده ای بی هیچ تماسی کلامی یا اشارتی
به این کار توانا گشته ای چون خود بوده ای
شاید دوست دوست داشتن درنهایت به همین معنا باشد...