آنگاه که برای تو مینویسم
در باغچه ی دلم، آن گلی که بی یاری فصل شکوفا میگردد، می روید
عشق...
آری عشق!
عشقی که مرا همدوش گریه ها و هم شانه خنده هایت می سازد
عشقی که درتف تلخ تنهایی هایت مینشینم
و در شب گریه های بی کسی ات می گریم
عشقی که؛ به همراه شکست هایت میشکنم
پا به پای شادی هایت میشورم و با تماشای خوشبختی ات
دلم پایکوبان میشود و دست افشان شکر نوشان میشود و شکر گویان...
همان عشقی که مرا هماره بر آینده تو بیمناک دارد و لرزان، اما امیدوار!
آنگاه که برای تو مینویسم
پنداری؛ دلمشغولی های من و تو، عشق است و کوشش و جوشش و جهش
لبخند است و شادی و شوق و امید که از جام وجودمان سرریز میگردد
آنگاه که برای تو مینویسم
عطر اهورایی هوای عاشقی و دانایی و زیبایی ما را در بر گرفته است
آن چنان که دوست دارم پرواز کنم تا لب پرچین مزرعه سبز تبسم تفکر تو
تنها در این هنگام است که کلبه ی تاریک دل تنها و کوچک و بیکسم
سرشار از هلهله شادی و نور امید میگردد و اشک با حضور خیسش
پایش را از گلیم چشم بیرون مینهد و بر کویر گونه ام میدود
و تنها در این هنگام است که نجوای لطیفی در گوش دلم میسراید:
بی شک!
بیش از عشق
بر تو عاشقم